صدای دعای عرفه از بلندگوهای عرفات بلند میشود. راه میافتم سمت چادر بعثه. جا گیر نمیآید. بیرون مینشینم. ده دقیقه نگذشته که ابرهای کبود از راه میرسند. دقیقاً بالای سر این همه بنده که آمدهاند بخشیده شوند.
عجیبترین لحظههای عمرم را دارم تجربه می کنم.
دعای عرفه دعای بلندی است؛ هم مضمونی و محتوایی و هم تعداد صفحهای. دعای ترسناکی است که توی دلت را خالی می کند. توی دلت هی اسب شیهه میکشد،
هی شمشیر تیز میکنند،
هی بوی سوختنی می آید.
وقتی ارباب ما می گوید: «راضی ام به تقدیرت»،
وقتی می گوید: «با حلقومم گواهی میدهم که هستی»،
«با گوشه لبهایم مطمئنم که تو خدای منی»،
«نرمه غضروفهای بینی ام گواهی میدهد به بودنت»،
این حرفها بوی خون میدهد.
خودش دارد پیشگویی میکند. خودش دارد فهرست چیزهایی را که قرار است فدا کند، زیر پوستی بیان میکند.
وقتی می گوید انا الذی وانت الذى، دل آدم خال میزند. وقتی از طفل صغیر و شیخ کبیر میگوید، تو ناچارا به روضه رباب فکر میکنی و من الغریب الى الحبیب.
همه آمده اند بیرون زیر باران تا باران به جانشان بنشیند. وای که چه لحظاتی است. یک خواب است. باور کنید.
حولههای احرام خیس خالی شده است. صورتم را رو به آسمان گرفتهام. دستهایم رو به آسمان است. حس اینکه سالهای سال پیش، ارباب که این روزها، خیلی زودتر از موعد، دلشورهی محرمش به جانم افتاده، یک جایی همینجاها بوده و همین کلمهها را انشا کرده، روحم را صیقل میدهد.
دعای ترسناکی است، یک حرفهایی سیدالشهدا میزند یک چیزهایی میگوید که هول به جانت می افتد.
چرا از چین و چروک پیشانی حرف می زند؟
چرا از لب هایش حرف می زنند؟
چرا می گوید حلقومم که غذا از آن رد می شود، گواهی میدهد تو را؟ این چه طرز دعا کردن است؟
چرا توی دل ما را خالی میکند؟
اینها همه روضههای مکشوفند. موسیقی کلماتش شبیه موسیقی حزین ناحیهی مقدسه است؛ با همان تکرارها با همان موسیقی و واج آرایی. من دارم می خوانم و میشنوم و میبارم. من میبارم و باران میگرید بر این روضه ها..
من بمیرم برای دل گل نرگسش..
پ.ن: از #کتاب خال سیاه عربی، ص ۱۷۹