📚
...شاید هم تصمیم بگیری سرتاسر خیابان «هستون» را قدم بزنی و به ویترین فروشگاه های ارزان قیمت چشم بدوزی و دست آخر از پیتزا فروشی نزدیک خیابان «برادوی» چیزی بخوری که زیر تابلوهای تبلیغاتی عظیم تئاتر به زور دوام آورده.
بعد بروی کافه «جاز بلونت» یک فنجان قهوه بنوشی و همزمان به چهره ی آدمهایی نگاه کنی که از هجوم کار و شلوغی و خستگی به لذت نوشیدن یک فنجان قهوه پناه آورده اند.
اما من اینجا روی تپه ای نشسته ام و دارم برای تو نامه مینویسم و گه گاه به چهره ی سربازانی نگاه میکنم که در پایین تپه دور از من نشسته اند و آن قدر بلند میخندند که صدایشان تا اینجا هم میرسد.
همه خوب میدانند که هر لحظه ممکن است صدای سوت یک موشک آخرین چیزی باشد که میشنود...
برشی از کتاب «سوفیا»